معنی بی وجدان و ظالم

حل جدول

بی وجدان و ظالم

ستمکار،جابر

فرهنگ فارسی آزاد

وجدان

وجدان- غیر از معانی مصدری مانند وجد، قوا و احساسات باطنی، شعور درونی، قوّه درونی که نیک را از بد تشخیص می دهد، احساسی باطنی که انسان را از کرده بد ملامت می کند (حیا منع می کند و وجدان ملامت)،

لغت نامه دهخدا

وجدان

وجدان. [وِ] (ع مص) وجود. وجد. گم شده را یافتن. (ناظم الاطباء). یافتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). || خشم گرفتن. (اقرب الموارد). || (اِمص، اِ) در عرف بعضی وجدان عبارت است از نفس و قوای باطنه. (المنجد) (کشاف اصطلاحات الفنون). || دریافت. || یافت. (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اصطلاح صوفیه) وجدان نزد صوفیه مصادفه ٔ حق است چنانکه در وجد گذشت. رجوع به تعریفات سیدجرجانی و کشاف اصطلاحات الفنون شود.

وجدان. [وُ] (ع اِ) ج ِ وجید، به معنی زمین هموار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به وجید شود. || (مص) گمشده یافتن. (منتهی الارب).


ظالم

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن دُنیر. نام پدر ماریه مادر عبداﷲ و مجاشع و سدوس پسران دارم بن مالک بن حنظله است.

ظالم. [ل ِ] (ع ص) نعت فاعلی از ظلم. کسی که چیزی را در غیر موضع خود نهد. بیداد. بیدادگر. ستمگر. ستمکار. جافی. جابر. متعدی. مردم آزار. جفاکار. غاشم. غشوم. قاسط. ظلم کننده:
هیچ نیاید که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه غافل.
ناصرخسرو.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات... و قمع ظالمان... حاصل است... می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه). اقوال پسندیده مدروس گشته... و مظلوم محق ذلیل و ظالم مبطل عزیز. (کلیله و دمنه). زن گفت ای ظالم متهور برخیز. (کلیله و دمنه).
سخن که جز به مدیح تونظم داده شود
سخنسرای بود ظالم و سخن مظلوم.
سوزنی.
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد.
محیی الدین یحیی.
- ظالم دست کوتاه، تعبیری است مثلی، آنکه با وجودضعیف بودن ستمکار یا مایل به ستم کردن است.
|| نعت از ظَلم. درخشان. آبدار (دندان). || کسی که شیر را قبل از گرفتن سرشیر بنوشد. ج، ظالمون، ظالمین، ظُلَّم، ظَلَمه. || (اِ) نوعی از گیاه که شاخ تر و نرم دارد. عشبی است که آن را شاخهای طولانی باشد. || صوف را نیز گویند.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن محمد رحمه اﷲ. یکی از بزرگان مشایخ. نام او عبداﷲ لیکن [نام] خود را ظالم کرده بود، گفتی هرگز از من بندگی حق نیاید پس من ظالم باشم. و وی از اصحاب ابوجعفر حداد بود، و او گفته است: هرکه خواهد که راه وی گشاده شود سه کار را ملازمت باید کرد: آرام گرفتن با ذکر حق و از خلق گریختن و کم خوردن. رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 40 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن مکتوم کلابی انباری، مکنی به ابوزکریا. ابوالقاسم بن الثلاج حدیث کرد از احمدبن محمدبن مسروق الطوسی و او از ظالم بن مکتوم که وی مردی حداد بوده و در انبار سماع حدیث کرده است. رجوع به تاریخ بغداد چ مصر ج 9 ص 369 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) جدّ ابن میاده ابوشرحبیل رماح بن ابرد از شعراء مخضرمی است. رجوع به الموشح مرزبانی ص 108 شود.

ظالم. [ل ِ] (اِخ) ابن سراق یا مراق یا سارق بن ابی صفره، یا مراق بن صبح کندی بالولاء، مکنی به ابی صفره. یکی از تابعین که مهالبه به وی منسوبند. رجوع به تاج العروس ومنتهی الارب (ماده ٔ ص ف ر) و ترجمه ٔ قاموس ترکی شود.


بی وجدان

بی وجدان. [وِ / وُ] (ص مرکب) (از: بی + وجدان عربی) در تداول فارسی زبانان به معنی بی انصاف و بی مروت بکار رود. رجوع به وجدان شود.

فرهنگ عمید

وجدان

قوۀ باطنی که خوب و بد اعمال به‌وسیلۀ آن ادراک می‌شود، نفس و قوای باطنی آن،
[قدیمی] یافتن مطلوب، یافتن،

فرهنگ فارسی هوشیار

وجدان

نفس و قوای باطنی آن، خشم گرفتن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وجدان

فرجاد

فارسی به عربی

وجدان

صدر، ضمیر

معادل ابجد

بی وجدان و ظالم

1053

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری